داستان کوتاه
گزارنده به دری: عزیز علیزاده
شــــوخــــــی
انتون پاولویچ چخوف
(1860-1904)
نیمه های یک روز زمستان، اما آفتابی... سردی سخت بیداد می کند و باد خنکی فریاد می کشد. برف سیمگون، زیر پاها با آهنگ موزونی می شکند و آواز غرچ غرچ از چارسو بلند است. نادینکه* از دستم محکم گرفته است، سرش را میان کلاه کـُرکي نقره یی رنگ، طوری پوشانیده است که گوش ها الی لب بالایی اش را نیز در بر گرفته است. ما بالای کوه بلندی ایستاده ایم. از نقطه یی که زیر پاهای ما قرار دارد الی زمین هموار، راه باریک یخزده و شفافی کشیده شده است، طوریکه عکس آفتاب بر روی یخ، چون آیینه یی به خوبی متجلی است. سانکی** های کوچکی که روی آن به رنگ سرخ نشانی گردیده است، نزدیک ما قراردارند.
- می لغزیم و می رویم پائین، نادیژده پیتروفنه!
پیشش عذر می کنم و می گویم :
- فقط برای یک مرتبه هم اگر شده! من به شما اطمینان می دهم که صحیح و سلامت می مانیم.
اما نادینکه می هراسد. از نظر او تمام ماحول، از کلاوش های کوچکش گرفته تا تمام کوه و راهک باریک و یخ کرده، به شمول درۀ عمیق وهولناک برایش هراس آفرین اند. وقتی او به پایین دره می نگرد، روحش قبض و نفسش بند می گردد. همین که پیشنهاد نشستن روی سانکی را برایش می نمایم، از خودش می پرسد:اگر به عمق دره پرتاب شود، چه خواهد شد؟ و خود از جوابی که برای خودش دارد برخود می لرزد: یا خواهد مرد و یا دیوانه خواهد شد!
- پیش شما عذر می کنم !
این را می گویم و بعد از لحظۀ مکث، ادامه می دهم:
- نترسید ! شما باید بدانید که این یک ترس بی مورد است.
بالاخره نادینکه راضی می شود، من این رضائیت را از چهره اش می خوانم. تغییرات چهره اش می نمایند که او خطر را به جان خریده است. در حالیکه رنگ از رخش پریده و مانند بید می لرزد، روی سانکی مینشانمش، دستش را محکم می فشارم و یکجا با او در سراشیب می لغزم. سانکی مانند مرمی می پرد. باد زننده رخسار هر دوی مان را می آزارد، درون گوش های مان زوزه می کشد و می خواهد سرها را از تن مان جدا کند. شدت باد نمی گذارد به راحتی نفس بکشیم. فکر می کنی که شیطان به دست خود، ما را به سوی دوزخ می کشاند. همه چیز در دور و پیش ما به حجمی کشدار و یکرنگ تبدیل می شود. فقط و فقط یک لحظه بعد، احتمالا ً خواهیم مرد.
- دوست تان دارم نادیه !
این را آهسته می گویم و منتظر واکنش او می باشم. سانکی آهسته و آهسته تر می لغزد، از شدت باد و اشپلاق درون گوش های مان کاسته شده است، نفس کشیدن راحت تر گردیده، بالاخره ما به پائین ترین نقطه می رسیم. رنگ از رُخ نادینکه پریده و به مشکل نفس می کشد، مثل اینکه بین مرگ و زندگی قرار داشته باشد. دستش را می کشم تا بلند شود.
- دیگر هرگز چنین کاری نخواهم کرد.
این را می گوید وبا نگاه ملامتگرانه سویم می بیند و ادامه می دهد:
- به هیچ عنوانی دیگر سوار سانکی نخواهم شد، چیزی از مردنم باقی نمانده بود !
لحظۀ بعد حالش بهتر می شود و با نگاه های پرسش آمیز خیره به چشمانم می بیند. آیا آن چند حرفی که در گوشش زمزمه کردم، شنیده باشد؟ و یا شدت باد... من نزدیکش ایستاده ام، سگرت دود می نمایم و به دستکش هایم می نگرم. او بازویم را می گیرد و ما مدت ها نزدیک کوه، چکر می زنیم. به نظر می رسد که کدام چیز نامعلومی آرام و قرار را از وی ربوده باشد. آیا او حرفم را شنید؟ ها یا نه؟ ها یا نه ؟ این پرسش برای زندگی و آینده ام خیلی مهم است، شاید هم مهمترین پرسش در زندگی ام باشد.
نادینکه بیقرار و پریشان می نماید، آرام و بدون عجله با نگاه غمگینش خیره به من می نگرد و جواب های سردرگم تحویلم می دهد. چقدر بیتاب است این چهرۀ مهربان! با خودم می اندیشم، می بینم که او هم با خودش در مبارزه است. می خواهد کدام موضوعی را بگوید و یا هم کدام پرسشی دارد، اما نمی تواند خودش را و فکرش را منسجم کند، شرم و ترس نمی گذارند که او خوشی اش را بروز دهد.
- می فهمید؟
او بدون این که سویم نگاه کند، گفت.
پرسیدم:
- چی ؟
- بیایید یکبار دیگر سانکی برانیم.
از راه زینه، سوی کوه بالا می شویم. باز هم جسم ترس خورده و لرزان نادینکه را روی سانکی قرار می دهم، سانکی را به سوی درۀ خوفناک می رانم، بازهم باد زوزه می کشد و صورت مان را سیلی می کوبد و باز هم در موقعی که سانکی سریعترین سرعتش را می پیماید با صدای نه چندان بلند می گویم:
- دوست تان دارم، نادینکه!
وقتی که سانکی سر جایش آرام می گیرد، نادینکه نظر طولانی به امتداد کوه می اندازد، راهی که همین لحظه من و او روی آن لغزیده، فرود آمده بودیم. بعداً لحظات ممتدی به چهره ام خیره می شود و با کمال بی میلی و بی تفاوتی گوش به آوازم می سپارد، بدون این که شرارۀ هوس را درچشمانش بخوانم و یا اندامش از فرط شوق بلرزد، از خطوط چهره اش می خوانم:
- چه خبر است ؟ چه کسی چنین حرف های زد؟ او و یا این که گوش هایم اشتباه شنیدند؟
بی خبری ناآرام اش می سازد، حوصله اش را از دست می دهد. بیچاره دخترک پرسش هایش بی پاسخ می مانند، پیشانی اش ترش می شود و هر لحظه آماده است تا اشک بریزاند.
- چطور است اگر خانه برویم؟ من می پرسم.
- اما من... من خوش دارم بازهم سانکی برانیم.
در حالیکه گونه هایش از حیا سرخ شده بودند، این را گفت و به سخنانش ادامه داد:
- می شود یک بار دیگر هم تکرار کنیم؟
او « خوش دارد » که باز هم سانکی براند، اما بازهم مانند دفعه های قبل از ترس می لرزد و به سختی نفس می کشد.
برای سومین دور، سانکی می رانیم و من می بینم که چطور او خیره به سویم نگاه می اندازد، متوجه حرکات لبانم می باشد. اما من دستمال را روی دهانم می گذارم، سرفه می کنم و و قتی به وسط کوه می رسیم، می توانم بازهم بگویم:
- دوست تان دارم، نادیه!
معما باز هم برایش همان " معما " می ماند. نادینکه خاموش و غرق اندیشه است... حالت او و عجله نداشتنش برای برگشت به خانه پریشانم می سازد، او هر لحظه گام های کندتری بر می دارد و همه منتظر است که آیا من باز هم همان حرف ها را تکرار می کنم. احساس می نمایم که او روحا ً ناراحت است. چقدر کوشش دارد و خودش را زیر فشار گذاشته است تا به این باور برسد: غیر ممکن است که آن حرف ها را باد گفته باشد! و من نمی خواهم که باد چنین حرف های زده باشد!
صبحگاه یک روز بعد، نامۀ کوتاهی گرفتم: « اگر امروز بازهم برای سانکی راندن می روید، مرا هم همراه خود بگیرید. ن». سر از آن گاه، همه روزه با نادیه به سانکی راندن می رویم و هر بار هنگام فرود به سوی پایین، همان چند واژه را تکرار می نمایم:
- دوست تان دارم، نادیه!
به زودی نادینکه به این گفته عادت می گیرد، مانند کسی که به واین و یا مـُرفین عادت بگیرد. او بدون شنیدن این چند حرف نمی تواند زندگی کند. حقیقت این است که لغزیدن از بلندی کوه باز هم وحشت آفرین است، اما حالا ترس و قبول خطر تبدیل به یک لذت شده است، لذتی که از شنیدن چند واژۀ عشق و دوست داشتن حاصل می شود، واژه های که هنوز هم همان معما را می سازند. اما این معما روحش را می آزارد. باز هم او دو چیز را متهم به گفتن این واژه ها می داند: من و باد... چه کسی از این دو، اعتراف به عشق برای او خواهند کرد، او نمی داند، اما طوریکه معلوم می شود این موضوع برایش چندان فرقی ندارد که از چه نوع ظرفی بنوشد، فقط می خواهد چیزی را که می نوشد او را سرمست بسازد.
در نیمه های یک روز، تنها برای راندن سانکی می روم؛ وقتی در بیروبارک مردم گد می شوم، می بینم که نادینکه به کوه نزدیک می شود، چشمانش در جستجوی من اند... بعد از راه زینه می رود به بالا... او خوب می داند که تنها راندن خیلی وحشتناک است! رنگ از رُخش پریده و مانند برف سفید شده، تمام وجودش می لرزد، مانند کسی که واقعاً به سوی اعدامگاه می رود، مصمم گام می زند، می رود و می رود، بدون اینکه عقبش را ببیند. بالاخره او تصمیم به امتحان کردن گرفته تا بداند که آیا آن سخنان عاشقانه و شیرین، بدون من هم بگوشش می رسند! می بینم که دهنش از وحشت واز مانده، روی سانکی می نشیند، چشم هایش را می بندد و بعد تا بی نهایت، با زمین و زمان وداع می نماید و به پیش می راند...«ژژژژ» هنگام خیزش سانکی، به گوش می رسد. آیا نادینکه آن واژه ها را خواهد شنید، من نمی دانم... فقط می بینم که او با یک حالت بیچارگی و سردرگمی از روی سانکی بلند می شود، از چهرۀ برهم و درهمش می شود فهمید که خودش هم مطمئن نیست که آیا آن حرف ها را شنیده است یا نه! شاید هم وحشتی که از سرعت لغزیدن سانکی به سوی سراشیبی کوه، بر وی مستولی شده بوده است، قدرت شنوایی و فرق گذاشتن میان آوازها را از وی سلب نموده باشد.
نخستین ماه بهار، اواسط مارچ شروع می شود... آفتاب نوازشگر بدن ها می گردد. راه باریک یخبندان کوه، دیگر آن جلا و درخشش را ندارد و روشنایی خیره کننده اش را می بازد و بالاخره ذوب می گردد.ما هم دیگر سانکی نمی رانیم. جای دیگری هم نیست که نادینکۀ بینوا بتواند باز هم همان واژه ها را بشنود و کسی هم نیست که آن ها را بر زبان براند، چون باد هم از وزیدنش باز ایستاده و دیگر نه زوزه می کشد و نه هم آن حرف های عاشقانه را درون گوش های نادینکه زمزمه می نماید.
من هم عازم پیتربورگ می باشم؛ برای مدت زیادی، شاید هم برای همیشه.
دو روز قبل از عزیمتم جانب پیتربورگ، کنار باغچه نشسته ام، خانۀ که نادینکه در آن زندگی دارد و این باغچه، پهلوی هم قرار دارند، فقط دیوار بلندی ما را از هم جدا می سازد...هنوز هم هوا سرد است، روی زمین برف فرش است، درختان هنوزهم مرده و بی احساس می نمایند، اما بوی بهار به مشام می رسد و شب وقتی به بستر می روی تا صبحگاه آواز گربه ها به گوش می رسد. به دیوار نزدیک می شوم و مدت زیادی از درز دیوار آن سو را نظاره می نمایم؛ می بینم که نادینکه روی بالکن می براید و چشم های غمگینش را به آسمان می دوزد... باد بهاری مستقیما ً به چهرۀ رنگ پریده و زردش می وزد... باد یاد آن خاطره های را در دلش تازه می سازد که ما روی کوه به هم به یادگار گذاشته بودیم، زمانی که او همان چهار واژه را شنیده بود. چهره اش مغموم و مغموم تر می گردد، دانه های اشک روی گونه هایش می دود... و دخترک مظلوم هر دودستش را بلند می کند، شاید هم از باد می خواهد که بازهم آن واژه ها را برایش تکرار نماید. من که منتظر وزش باد بودم، به مجرد اینکه احساس نمودم باد وزیدن گرفت آواز می دهم:
- دوست تان دارم، نادیه!
آه خدای من، نادیه چه می کند، او از خوشحالی سر از پا نمی شناسد، دستش را به جهت باد تکان می دهد و فریاد می زند، تبسمی لبانش را تا انتها می گشاید، چقدر خوشبخت و زیبا به نظر می رسد.
و من هم می روم به بستر خوابم...
حالا دیگر سال ها از آن زمان گذشته است. نادینکه شوهر دارد؛ او را شوهر داده اند و یا هم خودش شوهر گرفته، برایم فرقی ندارد، او حالا صاحب سه فرزند است، اما آن روزهای که من و او روی سانکی می نشستیم و باد آن واژه های « دوست تان دارم، نادینکه » را به گوشش می رساند، فراموشش نه شده است. بدون شک این همه یاد برای او خوبترین، شیرین ترین و منزه ترین خاطره خواهند بود...
و اکنون که من بزرگتر شده ام، نمی دانم که چرا و برای چه، آن واژه ها را می گفتم و برای چه هدفی شوخی می کردم...
1886
* نام مکمل دخترک نادیژده است که د ر زبان روسی نام ها را کوتاه می سازند و به جای نادیژده، نادیه گفته می شود. اما نادیه را از روی ناز، نادینکه نیز می گویند.
**سانکی نام وسیلۀ ورزشی است که بیشتر همشکل قایق های کوچک می باشد. یک یا دو نفر روی آن می نشینند و ازبلندای کوه و یا تپۀ یخزده همراه آن می لغزند.